پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

شیرین عسل مامان

قصه گرگ در لباس گوسفند

1390/9/7 13:00
نویسنده : شیوا
3,501 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد.

چون گله ای که  برای چرا به آن کوه و چمنزار می آمد یک چوپان دلسوز

و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند.

 http://67.228.10.40/pub/2887/2887328rk8kv98ghk.jpg              http://67.228.56.249/pub/3002/3002905g3nl3fi447.jpg                             http://i8.glitter-graphics.org/pub/1612/1612278xm83p7ztw1.gif

روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد.

چون گله ای که  برای چرا به آن کوه و چمنزار می آمد یک چوپان

دلسوز و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند.

 

گرگ گرفتار شده بود و نمی دانست چکار بکند تا اینکه یک روز اتفاق

عجیبی افتاد. او یک پوست گوسفند را پیدا کرد. گرگ آنرا برداشت و به

سرعت فرار کرد.

 

روز بعد گرگ با دقت پوست را روی خودش انداخت و خودش را به

شکل یک گوسفند درآورد و هنگامیکه گله در صحرا مشغول چرا بود به

میان آنها رفت.

 

گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. یکی از بره ها به کنار او آمد

گرگ ناقلا به او گفت: کمی آنطرفتر علفهای خوشمزه تری وجود دارد

و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس

توانست شکار خوبی را پیدا کند.

 

تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روشهای مختلف گوسفندان را فریب

می داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را می خوردند و حرفهای او

را قبول می کردند.

 

این ماجرا مدتها ادامه پیدا کرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها

توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پی ببرند و گرگ بدجنس را

حسابی ادب کنند.

يك روز اونو گرفتند و كتك حسابي به اون زدند و دست و پايش را

شكستند تا عبرتي باشد براي ديگران.

 ولی...ولی حیف که یک عده گوسفند ساده گول

گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند.

 

از اين داستان نتيجه مي گيريم نبايد گول ظاهر افراد را بخوريم و با

غريبه ها نبايد دوستي كنيم

 

با كسي كه دوست مي شويم بايد پدر و مادرمان هم آن ها را قبول

داشته باشند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)