پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

شیرین عسل مامان

كچل و شيطان قصه كودكانه

1390/9/9 0:57
نویسنده : شیوا
490 بازدید
اشتراک گذاری
http://up.graaam.com/img/26c3de71d906f9fb3d89bdbfe8e9d1c8.gifhttp://i1.glitter-graphics.org/pub/2719/2719791xq1cur6xuc.png
یكی بود؛ یكی نبود. كچلی بود كه برای مردم گاو می چراند و همه از كارش خیلی راضی بودند. 
یك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می زدند, صحبت به كاردانی و لیاقت كچل كشید. یكی گفت «بیایید برای كچل فكری بكنیم و برایش زنی دست و پا كنیم.»   محصل
 
یكی بود؛ یكی نبود. كچلی بود كه برای مردم گاو می چراند و همه از كارش خیلی راضی بودند. 
یك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می زدند, صحبت به كاردانی و لیاقت كچل كشید. یكی گفت «بیایید برای كچل فكری بكنیم و برایش زنی دست و پا كنیم.»  
همه این حرف را تصدیق كردند؛ و بعد از گفت و گوی مفصل دختر یكی از گاودارها را برای كچل نامزد كردند. 
این خبر هم مثل هر خبر دیگر خیلی زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردی كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه ای به خانه او می رفت و صحبت را می كشاند به نامزدی كچل. 
یكی می گفت «حیف نیست گاودار اسم و رسم داری مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به یك كچل گاوچران.» 
خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدی را با كچل به هم زد. 
كچل از این ماجرا غصه دار شد و آخر سر كه دید چاره ای ندارد, با خود گفت «اگر این دختر قسمت من باشد, نصیبم می شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردی دوا نمی كند؛ باید صبر كنم و ببینم چه پیش می آید.» 
مدتی گذشت, روزی از روزها كچل توی صحرا گاو می چراند كه هوا ابری شد و باران شروع كرد به باریدن. كچل رخت هایش را جلدی از تنش درآورد؛ آن ها را ته دیگچه ای تپاند كه همیشه با خودش به صحرا می برد. بعد, دیگچه را دمر گذاشت رو زمین و لخت و عور نشست رو دیگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هایش را از توی دیگچه درآورد و پوشید. 
از قضا شیطان داشت از آن حدود می گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور موجودی است كه توی این بر و بیابان و زیر آن همه باران رخت هایش خشك خشك مانده و نم برنداشته.» 
بعد, یواش یواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشی گاوبان!» 
كچل گفت «قربان شما! عزت زیاد.» 
شیطان گفت «من كه شیطانم همه جانم خیس خالی شده, آن وقت تو در این بیابان كه هیچ سرپناهی هم پیدا نمی شود كجا بودی كه رخت هایت نم برنداشته؟» 
كچل گفت «افسونی بلدم كه این جور وقت ها نمی گذارد خیس شوم.» 
شیطان گفت «به من هم یاد بده.» 
كچل گفت «همین طور مفت كه نمی شود افسونم را به تو یاد بدهم.» 
شیطان التماس كنان به پای كچل افتاد كه «افسونت را به من یاد بده. در عوضش من هم افسونی یادت می دهم كه خیلی به دردت بخورد.» 
كچل گفت «به شرطی كه تو اول افسونت را بگویی تا دلم قرص شود كلك ملكی در كار نیست.» 
شیطان گفت «قبول است! وقتی گاوها چموش شدند و به های و هویت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمین و یك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و دیگر كاریت نباشد؛ چون با همین یك كلمه هر موجودی سرجایش میخكوب می شود و نمی تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستی دوباره راه بیفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با این افسون كارت مثل آب خوردن راحت می شود و مجبور نیستی صبح تا شب از پی گاوها سگدو بزنی.» 
كچل گفت «من هم الان افسونم را یادت می دهم.» 
و رفت دیگچه را آورد نشان شیطان داد و گفت «این هم از افسون من! وقتی باران می گیرد, رخت هایم را می كنم و می گذارم توی این. بعد, دیگچه را وارونه می كنم و می نشینم رویش. باران كه بند آمد رخت هایم را درمی آورم و می پوشم.»  ر
شیطان آه سردی از سینه بیرون داد. با خودش گفت «ای خاك بر سر من كه با همه شیطنتم از یك كچل گاوبان رودست خوردم و به جای چنین كار ساده ای چه افسونی یادش دادم.» 
و خجالت زده سرش را انداخت زیر, راهش را گرفت و رفت و حتی برنگشت به پشت سرش نگاهی بیندازد. 
از آن روز به بعد, كچل به كمك افسونی كه از شیطان یاد گرفته بود خیلی بی دردسر گاوبانی می كرد و مراقب بود كسی از رازش سر درنیاورد. 
یك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر می گرداند كه یك دفعه صدای دهل و سرنا رفت به هوا. از مردی پرسید «چه خبر شده؟»
مرد كركر خندید و گفت «مگر نمی دانی؟ امشب می خواهند نامزدت را ببرند خانه شوهر.» 
كچل گفت «تا قسمت چه باشد!»  
بعد گاوهای مردم را برد یكی یكی در خانه صاحبشان تحویل داد و رفت سر و وضعش را طوری عوض كرد كه هیچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسی رساند و در لابه لای مهمان ها نشست. 
آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكی خودش را به حجله رساند و پشت پرده قایم شد. همین كه داماد شروع كرد به حرف های عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمین و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوری كه دیگر نتوانستند از جایشان جم بخورند. 
صبح پا تختی كه در و همسایه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهمیدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نیامده اند بیرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت می كنند كه برای حل این مشكل چه بكنند و چه نكنند. 
آخر سر ساقدوش گفت «اینكه این همه جر و بحث لازم ندارد, من الان می روم توی حجله ببینم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزدیك بود از تعجب شاخ دربیاورد؛ چون دید عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ایستاده اند و تكان نمی خورند. 
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتی جوابی نشنید, بنای آه و ناله و داد و فریاد را گذاشت. فامیل های عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, یك دفعه ریختند توی حجله و تا فهمیدند عروس و داماد به هم چسبیده اند, دست در بازوی عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.  
كچل كه از پشت پرده اوضاع را زیر نظر داشت, این ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند. 
بگذریم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوری كه دیگر كسی جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خیلی ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلایی به سرشان بیاید.   ر
طولی نكشید كه خبر چسبیدن عروس و داماد و فك و فامیلش دهان به دهان چرخید و به گوش همه مردم آن شهر رسید.  ر
تمام حكیمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهی برای جدا كردن آن ها پیدا نكردند. آخر سر مردی گفت «در یكی از شهرهای نزدیك پیرزنی را می شناسد كه هر كاری از دستش برمی آید و تا حالا هزار درد بی درمان را درمان كرده است؛ و گره این كار هم به دست كسی غیر از او باز نمی شود.»  
هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغی را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بیامرزد؛ تند برو و پیرزن را وردار بیار اینجا, بلكه برای این مشكل چاره ای پیدا كند.»  
عصر همان روز خبر آوردند كه پیرزن دارد می آید و مردم جلو خانه داماد جمع شدند كه ببینند آخر عاقبت این ماجرا به كجا می كشد. كچل وقتی از این قضیه مطلع شد, بی سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه ای ایستاد به تماشا.  
مردی كه به دنبال پیرزن رفته بود, با خوشحالی از لا به لای جمعیت برای الاغی كه پیرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت. 
پیرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بیام پایین.» 
مرد تا دست پیرزن را گرفت كه از الاغ پیاده اش كند, كچل به چپ و راست و پایین و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پیرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشای پیرزن كه بین زمین و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود یك لنگش را از روی الاغ پایین بیاورد. 
خلاصه! چند شب و چند روز همه فكر و ذكر مردم آن شهر این بود كه برای بلایی كه به سرشان آمده بود راه حلی پیدا كنند؛ تا اینكه مردی گفت «غلط نكنم این دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. بروید و او را هر كجا كه هست پیدا كنید و بیاورید اینجا.» 
مردم رفتند و گشتند و كچل را پیدا كردند و آوردند. 
مرد به كچل گفت «ای كچل! این همه بلا را تو به سر ما آورده ای؛ بیا این ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را می گذاریم توی دست تو.» 
كچل گفت «اگر همه تان قسم می خورید كه بعداً زیر حرفتان نزنید, من حرفی ندارم.» 
آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زیر لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد. 
پدر دختر وقتی دید همه چیز به حال عادی برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پای هم پیر شوید. این دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمی دانستیم!»  
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)