پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

شیرین عسل مامان

نمكي آي نمكي

1390/10/8 2:26
نویسنده : شیوا
702 بازدید
اشتراک گذاری

قصه نمكي يادتون مياد ياد ايام گذشته و خيلي دور

پیرزنی بود هفت تا دختر داشت. هفتمی که خوشگل هم بود اسمش نمکی بود. اینها کنار شهر، توی خانه ای زندگی می کردند که هفت تا در داشت. هرشب یکی از دخترها می رفت و درها را می بست. یک شب که نوبت نمکی بود، یکی یکی درها را بست تا رسید به در هفتمی. دیگر همت نکرد در هفتم را ببندد و رفت سرش را گذاشت و خوابید. نیمه های شب، پیرزن از صدای خِرخِر و نفس کشیدن بیدار شد. گفت: کیه این وقت شب، آمده خانه ی ما، که این طور مثل غول صدای نفسش میاد؟ پا شد، نگاه کرد، دید یک دیو نخراشیده نتراشیده از در هفتم وارد شد. گفت: دیدی آخر این نمکی در را نبست و این مهمان ناخوانده اومد تو خونه.

یک دفعه صدای آقا دیو هم بلند شد: “هی برشما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، جایی ندارد در شما؟” مادر نمکی گفت:” گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی، یا الله برو در اتاق پنجدری را برای دیو واکن” نمکی با ترس و لرز از جاش پا شد و رفت در اتاق پنجدری را واکرد دیو را برد توی اتاق و زود آمد توی جاش خوابید.

باز دیو صداش را بلند کرد: ” هی برشما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوانی ندارد در شما، نانی ندارد بر شما؟” مادر نمکی گفت:” گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! زود باش پاشو شام شبی برای دیو درست کن.” نمکی بلند شد و نصفه شبی خاگینه ای درست کرد و برد برای دیو.

دیو تمام اینها را یک لقمه کرد و باز صداش دراومد: “هی برشما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوابی ندارد در شما؟” پیرزنه گفت:” گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! پاشو برای مهمان رختخواب پهن کن.” نمکی هم پاشد و لحاف ترمه و تشک مخمل و متکای اطلس را که جهاز عروسی مادرش بود، برای دیو انداخت که توش بخوابد. دو ساعتی که گذشت، دیو پا شد و نمکی را گذاشت توی توبره اش و از خانه رفت بیرون. نمکی دید بد جایی گیر کرده ولی چاره ای ندارد باید بسوزد و بسازد.

رفتند و رفتند تا به جنگلی رسیدند، نمکی گفت: “منو زمین بگذار دست به آب برسانم” دیو توبره را گذاشت زمین و نمکی را درآورد که برود کنار آب، خودش را راحت کند. نمکی دید هوا تاریک است و چشم جایی را نمی بیند. چهار پنج تا تکه سنگ گذاشت توی توبره و خودش رفت بالای درختی قایم شد. دیو هم به خیال اینکه نمکی توی توبره است، توبره را کشید به پشتش و راه افتاد. کمی که راه رفت دید توبره سنگینی می کند. گفت نمکی چرا سنگینی می کنی؟ جوابی نشنید. اوقاتش تلخ شد. توبره را زمین گذاشت. درش را واکرد. دید ای وای توبره پر از سنگ است و بچه نیست. اوقاتش تلخ شد. راه رفته را برگشت. این طرف و آن طرف بو کشید. نمکی را بالای درختی پیدا کرد و دوباره گذاشتش توی توبره و در آن را محکم بست. رفت و رفت تا به یک قصر بزرگ بالای کوهی رسید، آنجا نمکی را زمین گذاشت و از توبره درآورد. نمکی دید چه قصری، هیچ پادشاهی این دم و دستگاه را به خواب هم ندیده. دیو به نمکی گفت: پاشو همراه من بیا، تا قصر را نشونت بدهم. از شاخش دسته کلیدی درآورد و رفت به سراغ اتاق ها. یکی یکی اتاق ها را واکرد و به نمکی نشان داد. نمکی از دیدن اتاق ها چشمش بازمانده بود. چیزهایی می دید که به خواب هم خیال نمی کرد. جواهرات و لباس های زربفت و سکه های طلا و نقره و خوراکی ها و آذوقه. دیو همه اتاق ها را به نمکی نشان داد به جز دو اتاق. بعد دسته کلید را به شاخش بند کرد و به نمکی گفت: اگر با من ساختی و زن من شدی همه اینها مال توست و گرنه می کشمت، می خورمت. نمکی گفت البته که می سازم. کیه که از مال و دولت بگذرد.

دیو گفت: ما دیوها هفت روز می خوریم و هفت روز پشت سر هم می خوابیم و هفت روز بیداریم. الان نوبت خواب من است. دیو خوابید و نمکی زودی دسته کلید را از شاخش درآورد و رفت در اتاق ها را واکرد و دوباره جواهرات و لباس ها را تماشا کرد. یک دفعه یاد اون دو تا اتاق افتاد که دیو براش باز نکرده بود.

رفت سراغ اونا. تو یکی از اون اتاق ها دید که چند دختر خوشگل زندانی هستند. دخترها گفتند ما هر کدام به شکلی گرفتار این دیو شدیم و وقتی راضی نشدیم زنش بشیم ما را به این روز انداخت. نمکی همه اون ها را آزاد کرد. یک سگ که با زنجیر بسته شده بود هم توی اتاق بود. زنجیر را از گردن سگ برداشت. یک دفعه صدایی مثل ترکیدن بادکنک بلند شد و  یک پسر خوشگلی از جلد سگ بیرون آمد.

پسر گفت: من پسر پادشاه هستم. ما هفت برادر بودیم و برای هر کدام پدرمان قصری ساخته بود و خیال داشت برایمان عروسی بگیرد که گرفتار این دیو شدم. نمکی و دخترها پرسیدند چطور؟ پسر گفت: یک شب توی قصرم خوابیده بودم. قصر من هفت در داشت و نگهبان در هفتم خوابش برده بود که دیوه آمد مرا گرفت و آورد اینجا و تازیانه را کشید و حالا نزن کی بزن. گفتم چرا می زنی. دیو گفت در طالع من نوشته شده که کشتن من به دست تو است. بعد مرا طلسم کرد و به صورت سگ درآورد. شاهزاده ادامه داد: این طور که من شنیدم پهلوی اتاق ما اتاقی است که حوض بلوری وسط آن است و در آن حوض یک ماهی قرمز است که شیشه عمر این دیو توی شکم آن ماهی است.

نمکی گفت کلید همه اتاق ها دست من است و زود در اون اتاق را باز کرد. شاهزاده با زحمت ماهی قرمز را گرفت و همون موقع دیو از خواب پرید و اومد سراغ اینها ولی دیگر دیر شده بود. شاهزاده زودی شکم ماهی را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. بالای دست گرفت. دیو التماس می کرد. شاهزاده شیشه عمردیو را به زمین کوبید و دیو نعره ای کشید. بر زمین افتاد و مرد. دخترها هر کدام به خانه خود رفتند و نمکی هم پیش مادر و خواهرهاش رفت و از دیدن هم خوشحال شدند.

شاهزاده هم که عاشق نمکی شده بود از او خواستگاری کرد و هفت روز و هفت شب عروسی گرفتند و زدند و رقصیدند و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

از آسمون سه تا سیب افتاد. یکی برای پريناز يكي براي پارسا و یکی برای مامانی و یکی برای بابایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)